
یک داستان کوتاه دو پارتی. پارت دوم
جی هیون دیر کرده بود... جایی که جی هیون رفته بود به خانهشان خیلی نزدیک بود. پس ترجیح داد به جای رانندگی ، پیاده ... یعنی با ویلچر به آنجا برود. او فقط نگران جی هیون بود. احتمالا جی هیون از اینکه میفهمید او یک ردیاب در گوشی اش نصب کرده ..به شدت عصبانی میشد..متاسفانه بخاطر ترفند های او هنوز نمیدانست آن برنامه را بر گوشیش نصب دارد. او قصد آزار جی هیون را نداشت.. همیشه خود را با "اگر" هایی توجیح میکرد که برای جی هیون غیر منطقی بودند. ( خب.. اگر آن زمان که گم شده بود.. کسی میدانست او کجاست.. اگر وقتی داشت بی توجه از خیابان گذر میکرد کسی به او توجه نشان میداد.. اگر راننده ماشین مست نکرده بود.. اگر ماشین به او برخورد نمیکرد .. و اگر.. و اگر.. و اگر..) نفس عمیقی کشید. سالها از آن ماجرا میگذشت . پس او هم باید کم کم با آن کنار میامد. او نگران بود.. وگرنه تا قبل از آن هیچوقت از آن برنامه ، برای " دخالت در زندگی جی هیون " استفاده نکرده بود. و وقتی آن برنامه را باز کرد.. جی هیون را جایی دید که در حالت طبیعی نباید آنجا میبود. این یعنی اتفاق بدی در حالت روحی برای جی هیون افتاده بود. و او نمیتوانست در این حالت جی هیون را تنها بگذارد. اگر کسی آن زمان او را تنها نگذاشته بود ... او نمیتوانست به خود بقبولاند که شاید جی هیون بخواهد تنها باشد.. البته ؛ او جی هیون را از هرکس بهتر میشناخت... جی هیون دور قلب خالی و شکسته اش دیواری از سنگ به نام غرور کشیده بود و خود را قوی و مستقل نشان میداد. و هیچوقت به نیاز های قلبش توجه نشان نمیداد.. برای همین او با تمام وجود میخواست آن دیوار را بشکند ، و جی هیون لرزان و گریان و تنهایی که آنجا زندانی شده بود را در آغوش بگیرد... از وقتی پدر و مادرشان فوت کردند سعی در اینکار داشت و ناکام مانده بود..
خیابان.. این قسمت را فراموش کرده بود. این کمی تلخ بود که او از رد شدن از خیابان میترسید.. کاش ماشین برمیداشت.. چشم هایش را به دور و اطراف چرخاند.. اگر از خیابان گذر میکرد و حدود صدمتری جلو تر میرفت.. به جی هیون میرسید. آنجا پارکی بود که تقریبا نیمی از شهر آنجا پیدا بود. جی هیون نوجوان که بود عاشق آنجا بود.. اما الان فقط وقتی حالش خوب نبود آنجا میرفت.. سه سال پیش یک بار آنجا همدیگر را در آغوش گرفتند.. آخرین بار بود.. حالا او خیلی مستاصل میخواست خود را به جی هیون برساند ، نمیتوانست... افراد زیادی آنجا درحال قدم زدن بودند... سرش را برگرداند.. به زنی که گوشی به دست میخواست از خیابان رد بشود گفت : ببخشید.. میشه کمکم کنید ؟ " متاسفانه آن زن نشنید. شاید اگر میشنید کمکش میکرد. او اینطور تصور کرد. مردی پالتو بلندی به تن داشت و کلاه سرکرده بود. + ببخشید.." هنوز سوالش را مطرح نکرده بود که مرد رفت... احتمالا چهارمین ، فردی که بهش درخواست کرد ، مرد جوانی کوچکتر از خودش بود. پسر درخواستش را قبول کرد. اما هنوز هم وقتی پسر داشت ویلچرش را هل میداد دست هایش مشت بود. وقتی به ماشین ها نگاه میکرد ترس کاملا در چشمانش مشهود بود. بلاخره آن مسیر طی شد و او واقعا از آن پسر سپاسگزار بود.. کاش آن پسر ترس چشمانش را نمیدید... به سرعت ویلچرش را به سمت جی هیون هل داد و وقتی نزدیکش رسید توقف کرد.. او آنقدر نگران بود که برعکس همیشه حرف هایش را درون ذهنش نچیده بود و راجع به هیچ حرکت احتمالی جی هیون فکر نکرده بود. او فقط آرام صدایش کرد ، آرزو کرد کاش جی هیون اضطراب وجودش را درک کند...
جی هیون از درون فروریخته بود. سالها زحمت را زمانی از دست داده بود، که با موفقیت فاصله ای نداشت. بخاطر انسان های بی ارزشِ مزخرفی که لیاقت جایگاهشان را نداشتند. حال دیگر ، انگار هیچ آینده ای برایش وجود نداشت. زندگی هیچ معنایی نداشت.. پشیمان نبود . دفاع از او ، از نظر خودش ، تنها کار درستی بود که در زندگیش کرده بود. ناراحت نبود ، پس چرا قلبش شکسته بود ، اگر قلبش نشکسته بود .. پس چرا اشک میریخت ؟ از نظر او ، گریه کردن کار احمقانه ای بود.. حال خود تبدیل به یک احمق شده بود. دیگر در ناتوان ترین حالت خود بود که صدای آرام او را شنید.. + جی هیونا.. " صدای او برایش غیرمنتظره بود ، وقتی او را پشتش دید ، قدمی به عقب برداشت.. شاید کمی هم ترسید.. نمیخواست او اشک هایش را ببیند. گمان میکرد اگر این اتفاق بیفتد ، او فکر میکند این نشانهی ضعف است.. اما او هیچوقت ناراحتی و ضعف را یکسان نمیدانست.. همیشه میخواست ناراحتی های جی هیون را بداند تا بتواند آنها را برطرف کند. او نمیخواست جی هیون ضعیف باشد و از طرفی هم نمیخواست غم را در قلبش نگه دارد.. وقتی او را دید ، سریع اشک های را پاک کرد و گفت : ه..هیونگ تو.. تو اینجا چیکار میکنی ؟ + وقتی فهمیدم اینجایی ، نگرانت شدم.. گوشی رو جواب نمیدادی ، ترسیدم اتفاقی افتاده باشه.. × از...از کجا فهمیدی من اینجام؟؟ " از جواب سوالش طفره رفت.. او بخاطر گریه ی جی هیون ترسیده و نگران بود. + چرا داشتی گریه میکردی ؟ بهم بگو.. لطفا.. × از کجا میدونستی من اینجام ؟ + لوکیشن گوشیتو.. در آوردم.. × چطوری ؟ نکنه که.. " موبایلش رو از جیبش دراورد و ناباورانه به آن نگاه کرد.. + جی هیونا.. فقط.. فقط بهم بگو چرا حالت بده.. میدونی چقدر نگرانت شدم ؟ × مگه من ازت خواستم؟
+ جی هیونا.. تو تنها کسی هستی که برام مونده.. خواهش میکنم. " جی هیون اما ، بلند فریاد زد : چرا اینکارو باهام میکنی ؟ چرا جاسوسیمو میکنی ؟ چرا هرجا میرم هستی؟ من اخراج شدم.. از بیمارستان بخاطر تو اخراج شدم میفهمی.. " او لحظه ای خشکش زد ، رنگش پرید.. او میدانست که کار جی هیون کل زندگیش را تشکیل داده و برایش مهم ترین چیز بود. چطور این اتفاق افتاده بود ؟ جی هیون با قدم های تندی از او دور شد.. + جی..جی هیونا.. صبر کن .. " سعی کرد مسافتی را به دنبالش برود.. ولی جی هیون از خیابان گذر کرد.. خوب نقطه ضعف او را میدانست. او دستش را مشت کرد و بر پایش کوبید.. زیر لب زمزمه کرد : خواهش میکنم... وقتی جی هیون از دیدرسش خارج شد گوشیش را روشن کرد و خواست ببیند که جی هیون کجا میرود، اما جی هیون موبایلش را خاموش کرده بود.. چنددقیقه ای بی حرکت ماند.. اما قطرات شدید باران او را به خودش آوردند. کاملا خیس شده بود.. مردم دور و ورش با سرعت حرکت میکردند. ویلچرش را کمی به سمت خیابان هل داد .. سعی کرد از مردم هول و با عجله و حواس پرتی که اطرافش بودند کمک بخواهد : + ببخشید. میشه... + معذرت میخوام.. + میشه کمکم کنید؟ + من ... + میتونید منو ببرید اونور خیابون؟ + لطفا اگه میشه.. + من فقط میخواستم که.. + اقا.. ممکنه؟.. + عذر میخوام. خانم جوان؟ + من .. + خواهش میکنم...
چطور این همه ادم.. این همه بی توجهی.. این همه عجز.. این همه تنفری که نسبت به خودش حس میکرد.. چرا ناگهان همه سنگدل شده بودند؟ + یعنی هیچکس اینجا صدای منو نمیشنوه؟ " سرش رو که از وجود چند حس تنفر ، عصبانیت ، عجز و ناراحتی به پایین انداخته بود بالا اورد.. و به اطراف نگاه کرد.. همه رفته بودند.. همه انها سریع و خودخواهانه از خیابان رد شده بودند.. تا خودشان را به جایی برسانند که باران بی گناه اذیتشان نکند.. چه میشد یکی از انها.. او را هم به آن طرف خیابان میرساند؟ صدای درون سرش داشت مغزش را منفجر میکرد : حالم ازت بهم میخوره.. بخاطر برادرت.. حتی نمیتونی از خیابون رد شی.. واقعا احمقی.. " دیگر نمیخواست مثل ترسو ها رفتار کند.. بخاطر عصبانیت شدیدی که در وجودش نسبت به خودش داشت.. بی مهابا در یک حرکت ناگهانی.. ویلچر را به سمت خیابان هل داد... جی هیون بعد از مدتی که سرگردان در زیر باران در خیابان قدم میزد.. تصمیم گرفت به بیمارستان برود.. میخواست درخواست انها را اجرا کند.. درسته چه اشکالی دارد که بخاطر رویا و هدف زندگیش از چند تا بی لیاقت عوضی عذرخواهی میکرد.. چه اشکالی دارد غرورش را زیر پا بگذارد و این خفت را تحمل کند؟ جی هیونی که بخاطر توهین به برادرش انها را در زیر بار مشت هایش کشیده بود.. حالا میخواست کاملا اعتقاداتش را زیرپا بگذارد و انها را فدای شغلش کند.. میخواست خودش را کوچک کند.. حتی خودش هم.. رفتار خودش را درک نمیکرد.. حال که رو به روی بیمارستان ایستاده بود.. از پله ها بالا رفت و وارد سالن ورودی بیمارستان شد.. سمت دفتر مدیر که رفت.. صدای بلندگو که داشت یک مورد اورژانسی را اعلام میکرد.. به گوش رسید.. جی هیون درحال خودش نبود.. طبق تمام سالهای گذشته.. که با شنیدن این صدا تمام کاراموزان به سمت بخش اورژانس میدویدند.. ناخوداگاه جهتش را تغییر داد..
وارد بخش اورژانس که شد تراکم برخی کارآموزان و پرستاران در یک نقطه ، توجهش را جلب کرد.. پزشکی که انجا بود بلند فریاد زد : سریعتر ببرینش اتاق عمل.. " حال.. آنها بیماری را با سرعت بسیاری به سمت جی هیون می آوردند که سد راه آنها بود.. با حرکت نکردن جی هیون ، مجبور به توقف شدند. نگاهش که به بیمار سرتاپا خونین برروی برانکارد افتاد .. تمام وجودش یخ کرد... صداها را نمیشنید.. دستی عقبش کشید... و بیمار را از جلوی چشمانش دور کردند.. جی هیون برروی زمین افتاد.. چند نفری دورش جمع شدند.. صورتش مانند روحی سفید شده بود.. چشمانش ... تمام ترس های جهان در چشمان جی هیون جمع شده بود.. حالش قابل توصیف نبود.. در همین حد بگویم که درحالی که هنوز صدای اطرافیان برایش مبهم بود... بلند شد.. و درحالی که به سمت اتاق عمل میدوید.. زیرلب هزاران بار هیونگش را صدا زد.. پشت درب اتاق عمل... روی زمین نشسته بود .. اگر آرا به دادش نمیرسید.. احتمالا جی هیون را نیز مانند برادرش درحال مرگ می یافتند.. از زمانی که او را به اتاق عمل برده بودند تا کنون در ذهنش..هزاران بار زندگی بدون برادرش را تصور کرده بود.. هزاران بار راهی برای ادامه زندگی نیافته بود.. هزاران بار خود را کشته بود... هزاران بار بخاطر تمام سردی های گذشته اشک ریخته بود.. اکنون درونش.. جهنمی برای مجازات خودش بنا کرده بود.. داشت میسوخت.. بخاطر تمام سرد صحبت کردن ها .. بد صحبت کردن ها.. اخم کردن ها.. لبخند نزدن ها.. محبت نکردن ها.. وقت نگذاشتن ها داشت میسوخت.. تازه متوجه شده بود تمام انگیزه زندگیش.. تمام دلگرمی اش لبخند های گرم او بود.. اویی که زندگی خود را وقف جی هیون کرده بود... تمام وجود او جی هیون بود.. جی هیون تازه فهمیده بود.. تمام وجودش او بوده.. چشمانش را که بالا اورد آرا حمایت گرانه درحال نوازشش بود.. بعد از مدت ها که حرفی نزده بود.. زیرلب به آرا گفت : اون فقط نگرانم بود.. فقط میخواست مراقب منی باشه که.. بیشتر از هرچیزی بهش نیاز داشتم... من .. من چیکار کردم؟ " آرا که جی هیون را در آغوش گرفت... تازه متوجه شد چقدر دلش برای در آغوش گرفته شدن تنگ شده.. تاکنون تجربه کرده ای؟ زمانی متوجه اشتباهاتت میشوی.. زمانی خود را میشناسی.. زمانی اماده ی هرگونه جبرانی میشوی که دیگر دیر شده.. جی هیونی که مقصر تمام مشکلات زندگیش را خدا میدانست.. حال دست به دامنش شده بود..
اون زنده میمونه " اعتقاد به معجزه چیزی بود که تا کنون جی هیون آن را مضحک میدانست.. حال در این چندروز پس از شنیدن این جمله طوری لبخند بر لب دارد که تمام کسانی که جی هیون را میشناسند متعجب مانده اند.. احتمالا او هم اگر جی هیون را این چنین میدید.. به چشمانش شک میکرد.. اکنون جی هیون اتفاقی را که فکر میکرد برای مجازات در حال تجربه ی آن است ، تلنگری میدانست برای اینکه بفهمد.. زندگیش با وجود برادرش از هر زندگی دیگری بهتر است.. و آن معجزه.. استادش به جی هیون گفته بود ، با شرایطی که برای او پیش امده.. شاید بتواند درمانی برای پاهایش پیدا کند.. جی هیون ، چند روزی که نخوابیده بود را از کنار او لحظه ای دور نشده بود و اگر بخاطر آرا نبود لب به غذا نزده بود.. اما در خوشحال ترین حالت خودش در این چند سال اخیر بود. حال کنار تخت او نشسته بود.. او آرام بود.. جی هیون از نگاه کردن به او ارامش میگرفت.. به تمام این سالها که فکر میکرد..تمام کارهایی که او کرده بود و از نظر جی هیون اشتباه می آمدند.. به افکار احمقانه خود میخندید.. دیگر بخاطر هیچ چیز او را مقصر نمیدانست.. جی هیون به این باور رسیده بود که اگر کسی بخاطر نگرانی ، ترس از از دست دادن ، اهمیت و دوست داشتن دست به کاری میزند... هرچند اشتباه باشد.. تقصیر او نیست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود>>>>